تخته سیاه
تخته سیاه

تخته سیاه

آری اینچنین هست انسان

پر شکوه چو آسمان که آسمان بر آن آسمان

بر نگاه ما چه جریان دارد

بر آسمان چه غوغایی از دریای بیکران

دریای زمین امتداد ش کجاست و آسمان انتهایش کجاست

آسمان نهایت اوج اقتدار چه آفرینش زیبایی در چشمان انسان

تفکر مایه نهال در بذر اندیشه درست

درست اندر درستی اندر نهال بذر درست

مزرعه ای که زمین  آن آسمان آن آنی در آنی تفکر زآن

شکوه جلالو  راه تفکر زآن هدف از اندیشه های  بذر زآن

چراغدانی که شمعی بر خود شمع دگران شمع از شمع شدن های دگران

و این شعله چراغدان از دست اوج صعود نه سقوط بلکه راه درستی در بر چراغ

فانوسی که میبرد تاریکی مسیر را  مسیری که میبرد به دریای بیکران ولی آسمان  انتها

انتهای مسیر هر انسان  تولد از تولد تولدی که نو شود در تولد نو شدن از رخت مادی

نو شدن از  بر کندن رخت مادی بر رخت معنوی در بر اعمال چو  جسم روح بر  سبک از اعمال

رخت اندیشه چو معنوی شود  تفکر جامه ای نو گیرد جامه نو در اندیشه گیرد

آری اینچنین هست انسان

حسام الدین شفیعیان

/شب فانوسی/

/شب فانوسی/

روزگاریست که شکر خنده غمی میدارم
از شکر خنده نمک در غم خود پندارم
راهی که رود مرحم جانانه زآن دو سه بیتی غزلی میخوانم
شب زفانوس اگر راه شد از بحر قلم
چند بیتی زنو شعر زنو میدارم
حسام الدین شفیعیان

/دفتر کاهی تاریخی/

/دفتر کاهی تاریخی/

مثال مغز مداد شکسته ام
یک کاغذ پر از خط نانوشته ام
کتاب را باز میکنی و من درون ورق های کاهی گذشته ام
خط میخی قوز کرده در تکامل یک سنگم
سنگ نوشته باستانی گم شده در دفتر صد برگم
صدای بلبلی درون پیچک خود میپیچم
درون غار تنهایی تاریخ دفتر پر از رازو و برگم
حسام الدین شفیعیان

/چراغ قرمز زمین جایی در چهارراه زندگی.../

/چراغ قرمز زمین جایی در چهارراه زندگی.../


شهری در آهن در شهر آجر

آجری بر مترسک غول پیکر

آجرها مترسک شده اند

شهر تاریک شده غم آجر شده

سیم خارداری دور حصار قلب آدمک ها

شهر جای پرواز آدمک ها شده

میان خلوت شهر فریاد زدم باز

که شهر را جای مزرعه کلاغ هم بی خانه شده

کلاغ قصه ها آخرین مسافر شهرست

مسافران شهر عقاب های تیز بال شده

جایی در چراغ قرمز روزنامه دیروز شده

امروز تیر جراید دیروز شده

فردا هم خلوت روزنامه هاست

کاغذ باطله تیتر پریروز شده

/زندگی از تولد تا تولد دوباره/

کودک درون رحم مادر در فکر چرخش دور زمینست

بدنیا میاید انگار در پیچ تاب رفتن درون زمین هست
انگار زمین بازگشت دوباره برای برگشتش نیست
شاید جو جبر زمین اسیر درون آدمک های برون آمده هست
مردی به مادرش زنگ زدو گفت بازگشت من بسوی کجاست
مادر گفت بازگشت تو بسوی زندگی برای ابدیت هست
من را تولد تو بود و بقیه آن نه دست من
بازگشت ندارد برون رفت از دل زمین دست من نیست
گفت به کجا چنین میرویم از کجا به کجای دگر
گفت من هم آنم که مثل تو برون آمدم از دل درون مادری
گفت سفسطه نمیکنم ولی تولدم انگار مرگ هست
مادر گفت تولدت مبارک ولی زندگی کوله بار تو هست
گفت کوله بارم خالیست چیزی پرکن
گفت چه میبری با خود که من درون آن پر کنم برایت
گفت سوغاتی که ببرم با خود در تولد دوباره ام
گفت کفن سفید عروسی یا اینکه دامادی
گفت عروس ندارد جز لباس مرگ دامادی
گفت مبارک هست اما راه سخت هست چه داری از بر درون خود
گفت بخشیدنت مادر
گفت بخشش من کوله بارت اما غربت راهت پرتر کن
گفت چه کنم گفت تولد لحظه از خوبی
گفت ندانم ساعتی دگر را گفت همین لحظه را کن تو بیداری
آری زندگی فرصت کوتاه ندانستن ساعت هاست
همین دقیقه ها را کن تولد بیداری
شعر را اگر میزان در خود کنی
کنی دلی شاد و لبی خندان در آن در تولد بیداری
خدایی که شقایق ها را زیبا آفرید
چرا با تو قهر کند فرزندان بیداری
گفت منی که من شکند درون پتک درون دگری
بر آن آید گلهای شعر افروز دگری
گر قلم هم برون زنور آید از درون فکر
تنومند ترین ریشه کند در انسان که شود بیداری
خواب تاریخی کهن یا مدرنیته امروزی
زندگی آهنی هم دارد گلدان شقایق پیچک مهرافروزی
حسام الدین شفیعیان