تخته سیاه
تخته سیاه

تخته سیاه

کشتی و طوفان

ای  کشتی زطوفان اگر رد کنی

زساحل چو لنگر اگر  پرت کنی

زاستحکام کشتی مشو کاپیتان غرور

اگر ورطه طوفان زخدا یاد کنی

زآن در ورطه موجی غمین

زخوشحالی زآن چون رد کنی

زبهر خطر اگر این خطر رد کنی

همیشه زخدا چون توجه کنی

ببینی که دریا همی  ساحلست

که از آن تا به آن چون چو برگردی زدریا موجو طوفان به یاد خدا چون توجه کنی

در آن گر موجو گر آن خطر زبهر توکل زیاد خدا در آن موج سهمگین چو در بر رد کنی

خطر را ز خود و مسافران چون بر موج ها رد کنی

زآن در توجه همیشه زآن که نجات بخشد آنکه به او توجه کنی

که هست در پی نجات  انسان چون  انسان توجه زجلال قدرت او کند

همی در جلال خدا  انسان چو  عاقبت بخیری پر کند

زقوت زاو پر شود در زمین

صعودی خوش چو رنگین کمان پر کند

حسام الدین شفیعیان

تیک تاک ساعت

تیک تاک ساعت  که میگه این غروب رخت بر میبنده

توی یک ساعت شنی وسط نقطه غمینه

هر دلی دارد هوایی این هوا بازم غمینه

تیک تاک ساعت که میره باز هوا ماتم بگیره

این غروب ماتم انگیز توی این قصه چنینه

باز بگو با من غریبه حرف آشنایی چنینه

این چنین خود در همیم باز در درون آینه غمینه

درد را فریاد  چه حاصل خود بگوید قصه همینه

لالادل لالا لالایی خواب بود شب که اسیره

بند در خود در قفس شد این قفس ماتم نگیره

در قفس لانه بگیریم در شکن خود در باز این چنینه

شام تا صبح غزل خوان این غزل تا خورده اینه

من نگویم در درونت خود برون در باز با خود باز درونت

رفته ام ای در خود از خود گمشدم در خود در غمم چون

باز کن پنچره ای را باز کن این قفسی را

در قفس خود در درونیم از قفس خود در برونیم

شادی از رخت سفیدی رخت بر بند از رخت کهنه

میتوان بالا درون آسمان عکس خود را در درون قاب عکسی گر بگیریم

این زمین تا آسمانها از زمین رختی نو بر بگیریم

من زبالی گر ز زخمی بال را مرحم بگیریم

ماه در گوشه چشمی گردش ایام ببینیم

فصلها را چون ترنم باز باران را نو بگیریم

ساقه ای خشکیده در کنج اتاقی در بر گلدان جانی تازه گر بگیریم

با من از شبهای روشن یا که در روز نوری بگیریم

ای شب از ستاره باران کهکشانی نو بگیریم

این زحرفی در درونست نو زنو تر نو بگیریم

خشکی اگر قایق بخواهد قایق اگر ساحل بخواهد

ساحلی را نو بیندیش تا که در کشتی به شوری نو بگیریم نو بگیریم

موج ها در خود تلاطم قایقی شکسته بودیم تا به نو در خود گذشتیم

بادها را ساحل بگیریم تا نوایی تازه افروز خود بیفزانی در خود چراغی

فانوسکی میزد چو نوری در میان دریا چه زیبا میشد از آن راه بگیریم

ماهی ها را روشن ببینیم گرچه آبی گر گلالود نو نگر گر نو بگیریم

در همین شب های روشن چون به نوری تا بیابیم ساحل بگیریم

حسام الدین شفیعیان

/نظر کن به دور گردش ایام.../

غمی در دور گردون هی نظر کن به دور گردش ایام نظر کن

ببین آشفته گشت حالم زایام نگاهی بر دل آشفته سر کن
ببینا تا به کی در خود چو نظر کن نظر بر حال ما کن گر گذر کن
شگفتا از همه آشفته حالی غمی دیرینه آشفته زحالی
نگاهی کن ببین قلبم شکسته
دلم غم بارو غم در من شکسته
نگارا ای فروزاننده چو پرتو چو در بارانو چو در باریدن اشک
منی غم دیده در غم شکفته شکفته در غمم اندر شکفته
ببین ای روزگار لیلو گردون بباران شعرو با شعری چو گردون
نگاهی کن ببین در حال رویش زگندم در بهاران کشتو کوشش
نگاه کن بر این مزرعه ها را مترسک اشک ماتم دردو غصه
بباران اشکو دریایی شو از رود ز سمت دریا کن چو جوشش
دلا آشفته حالی را نظر کن دلا آشفته در غم هی نظر کن
چه دانی در دلم آتشفشان است چو کوره در دلم آتش فشان هست
زدانی غم برایم شعله پر شد زشعله غم چرا آنی به آنی
سرودم در پی شب ناله هایم
سرودم از همین شعر آشفته حالم
بخوانی گر گذر کن از همین شعر
تکانی مرد آدم برفی از شعر
چو خورشید هی فروزان تن زآبی
تنم در برفو هم خورشید بدانی
بباران رنگین کمان شعر افروز
چو ناله نی فغان از گردش روز
شاعر-حسام الدین شفیعیان

آرشیو دی ماه 1399

فانوس دریایی

موج میفشاند دریا میزند صخره میخورد

دریا ساحلی دارد که فانوسکی شب برده در خود آن را

میان تلاطم دریا موج میفشاند و درون خود سکوت هست تابوت درون آب

تار میزند بر ان سمفونی جنگ اما صلح درونش سفید برده تابوت را

دریا موج میخورد و تابوت میفتد درون اعماق آب بردگی ساحلی که میخورد تابوت را

نقطه صفر دریا ساحل شنی هست اینجا  درون تابوت گل میندازند و آنجا درون تابوت آب

تابوت خالی گل را آب میدهد و مرده را جان اگر یقین در آن ریشه گیرد

شهری رویایی

یک سبد شعر برای کلبه ی تنهایی

یک سبد واژه پر از حجم  دردو کمی بارانی

نغمه ای که مرا میبرد با خود به شهری رویایی

آنجا باغبان داشت گلی و گیاهو  دلی دریایی

پشت پرچین اقاقی یک نفر شعر میخواند

از غم واژه کمی  حرف کمی گل میکاشت

جای حرفم نبود طاقچه  ی حجم  هجایای کشیده روی کلمات

پتک انگیز ترین خورد کننده داشت کلمه روی  ردیف

صبح نغمه همی باز طلوع بودو طلوع

شعر من جای کمی واژه کمی حرف میداشت

حسام الدین شفیعیان